075

+سالی،اون بچه تخسا رو دیدی هی میخورن زمین باز پامیشن میگن دردم نگرفت که،الان دقیقا شدم عین اونا،هر بلایی داره سرم میاد باز عین کصخلا میخندم میگم:"که خب؟درد نداش که :)"

+گآد،فک میکردم همیشه همین قدر صبور می مونی و چیزی نمیگی! :))

+صبر توهم ته کشید مشتی؟

+ولی من نمیخوام قبول کنم قلبم خار داره :)

ت منو عصبی کن همه ماهیچهام منقبض بشه ببینم چی میرسه بت:/

+درک نمیکنم رفتاراشو،بضی موقعا فکرایی میکنم دربارش ک میزنم تو کلم و سریع زبونم رو میارم بیرون ک گاز بگیرم :|

+دیگه بابا هم به حرف اومد،دیگه اونم خسته شد از من و وضعیتم :))

+میدونی سالی،حتی خواب هم منو ول نمیکنه،اونم سفت یقم رو چسبیده مبادا از دستش دربرم :|

+واقعا نمیفهمم دردم چیه،مشکلم چیه :/

+گاد تکلیف منو با خودم مشخص کن،پلیز :|

وِی:سالی،ت فک میکنی اون فرداهایی که هی به خودم قول میدم،کی میان:/ ؟

سالی:نمیدونم! 

وِی:پس لطفا دورشو از جلوی مغزم تا مغزت رو له نکردم :|

+واقعا کی میخوام بفهمم من؟وقتش نیس؟

:)) +خیلی روانی شدی!

+گاد،ینی من بلد نیستم رابطه عاشقانه ای باهاش داشته باشم واقعن؟ 

+وِلَکِن حاجی،اصلا منو چه به خوب بودن با این گآدِ بزرگ و قشنگ :(